پایگاه خبری واطلاع رسانی (بــــــــلوگ فــــــــــداغ)

دراین سایت خبرهای روز فداغ و بندرعباس منتشر می شود نظر خودرا بدهید

پایگاه خبری واطلاع رسانی (بــــــــلوگ فــــــــــداغ)

دراین سایت خبرهای روز فداغ و بندرعباس منتشر می شود نظر خودرا بدهید

دختـــران فقـــر در ایستـــگاه فرامــــوش شده 49

http://s2.picofile.com/file/7230918167/%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%A7%D8%B3%D8%AA_%D8%A8%D9%84%D9%88%DA%AF_%D9%81%D8%AF%D8%A7%D8%BA.gif


اینجا ایستگاه 49 است؛ نه ایستگاه تغذیه و نه ایستگاه شادی و نه ایستگاه های .... جایی که همه ما مرگ تدریجی انسانیت را در طنین سوت قطار توسعه نمی بینیم.

به گزارش بلوگ فداغ، از کوره راه های پرپیچ و خم و از میان تپه ماهورها که می گذری، ریل قطار و پل های مستحکم و بلند آن، تو را تا مرزهای خوشبینی به توسعه سوق می دهد. کمی مکث و سپس در ادامه راه تعدادی پناهگاه (منزل مسکونی) با شکل و فرم چندین صدساله پیش، چشم نواز دیدگانت می شود. اگر جرأت داشته باشی و به عقب گرد زمانه بیندیشی، لاجرم نتیجه اش سکته خواهد بود و بس. اما کلفتی پوست و درشتی استخوان چنین توفیقی را سلب می کند.

گامها را به سوی منزلگاه ادامه می دهم... کهن سالی فرتوت با هیبتی از مردانگی و سادگی از حضورم اگر چه متعجب نم شود اما دنیایی از سئوال در کلامش چرخ می زند و بالاخره از درد زمانه و گذر ایام می گوید که سالهاست تنها در زیر آسمان خدا و در پناه خانه کپری اش قافله عمر را هدایت کرده است.

دخترکانی متحیر و حیران و خیره به قیافه من و همراهانم با ترسی همراه با اندوه و غم و در حالی که با گام های لرزان، دست در دستان هم می فشرند به گوشه ای از فضای باز محوطه منازل و آغل های چندگانه ظاهر می شوند. صدایشان که می زنم در جا میخکوب می شوند. سکینه انگاری خود را محبوس در تنهایی آرزوهای کودکانه اش می بیند. با نگاهی که ترس در چشمانش چمپاته زده حسرت خندیدن را بر دلم می کارد. کنجکاوی و تکاپو برای هم سخن شدن با دختری هشت یا نه ساله در زیر آسمان لایتناهی بیهوده است. هیچ ترفندی قادر نیست گل خنده بر روی لبان نازنینش شکوفا کند.

در ایستگاه 49 سکینه تنها نیست؛ مرتضی، عذرا و زینب از دورترها به ما خیره می شوند. چشمان سکینه از قصه و غصه های ناگفته اش لبریز است. گوشه لبانش را در زیر دندان هایش می لغزاند. سرم را بر می گردانم تا مرتضی که بزرگتر است را به یاری بطلبم. او محقانه و طلبکارانه فقط می گوید چی، چی!

می پرسم مگر امروز کلاس درس نداری؟ خنده ای به وسعت همه اندیشه اش و به خروشانی یک رودخانه، کل او را و قیافه اش را در بر می گیرد. دست هایش تا فراخنای آسمان باز می شود و با تلخندی که حکایت های روزگار را بر سر آدم خالی می کند ، می گوید کلاس و باز تکرارمی کند کلاس ...

و از سراشیبی تپه ای در مجاورت منزلش به کجا نمی دانم حرکت می کند.  مبهوت در میان تعدادی آغل و خانه که چه عرض کنم –سرپناه- با دنیایی از نافهمی هایم تسلیم می شوم. تا اینکه مردی میان سال از سمتی که مرتضی رفته بود به سراغمان می آید. او قیافه ای جسور و پرحرارت دارد و با لبخندی از سر احترام، احوالپرسی می کند. انگار همین دیشب در پیتزا پرتقال شام را با ما صرف کرده و هنوز طعم بستنی را مزه مزه می کند.

مرد با صدایی نهیب گونه فرمان آماده کردن سفره صبحانه را می دهد. متعجب از اینکه او با چه کسی حرف می زند ولی گویا تنها من هستم که نمی دانم که در درون سرپناه باز هم کسانی هستند که می خواهند بدانند ما کیستم.

او به محض وراندازی اولیه ازخودش از اهل محل، از فرزندانش از همه چیزش می گوید... و می گوید و گوشی می خواهد شنوا و سینه ای فراخ و حوصله ای به عظمت و بزرگی همه زجرهایی که بر او و اهلش رفته است. آب دهانش را قورت می دهد. می گوید... و می گویم: هیچ بلبلی در آن لحظه به غناییِ کلام او شیرین و لذت بخش نمی سراید.

عیسی اهل ایستگاه 49 است و نه ایستگاه تغذیه و نه ایستگاه شادی و نه ایستگاه های .... او اهل ایستگاه زندگی است. او را به نام ایستگاه 49 باید بشناسیم. یا که هر ایستگاهی که می خواهد باشد، باید به نام و هویت عیسی های زنده نام گذاری شوند.

او همسر و فرزندانش و گله ای کوچک و همین سرپناهی که در کنارش ایستاده بودیم را تنها دارایی هایش می شمرد که حتی خودش مالک آنها تلقی نمی کند، بلکه آنها را امانت خدا می داند.

بیشتر از ساعتی نمی توانم آنجا بمانم. در اینجا من و امثال من هیچ و بی مقداریم. خودم را در این فضای وسیع انسانیت ذره گم شده ای بیش نمی دانم. باورکنیم همه ما مرگ تدریجی انسانیت در طنین صدای قطار توسعه را نمی بینیم.

ایستگاه 49 به پوسیدگی بربریت و جهالت رنگ و جلابخشیده است. و در چند قدمی ما وحتی بر بالای شانه های غیرت و همت و کبر و غرور ما فقر و تنگدستی و بی سوادی و ... جا خوش کرده است.

فرزندانی از ایران زمین فرصت تحصیل و عشق به آینده بهتر را ندارند. فرزندانی با هیکل انسانی و با چشمانی پر از اندوه، نفس های به طپش افتاده و گامهایی که نای رفتن و رفتن را ندارند.

اینجا ایست گاه 49 است. تا ایستگاه بعدی راهی نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد